۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

مکاشفه

90 درصد مردم زمانی جذب و یا حتی شیفته ات میشوند که به طنزهاشان از صمیم قلب بخندی.

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

اصلاحیه

دارمن نیست و داربن هست.
بدینوسیله اصلاح مینمایم

دارمن

دارمن تو ایران هم شعبه زد...

البته من به اون صورت ها در جایی غیر از ایران نبوده ام ها. اینو دوتا همکارم که یکی تو آمریکا و یکی دیگه تو کانادا رشد کردن و حالا اینجان ، با ذوق و شوق و جیغ و خوشحالی به هم گفتن و خوب... همکارای خانم همه باهم- واقعا همه باهم- هجوم بردن - واقعا هجوم بردن - به سمت جالباسی که پالتوهاشونو بپوشن و برن گلستان که منوی دارمن رو بگیرن و اشتراک برای معاونت و فرزندان معاونت و سفارش بدن که بیاره. بالاخره سه تا از خانومها با عجله نماینده شدن و رفتن و از اونجا تماس گرفتن که هرکی چه طعمی میخواد..

کلا منظور اینکه شما هم امتحان کنید:

این دارمن یه پکی هست مثل ایس پک. ترکیب های مختلف جالبی از میوه ها تو هر پک هست و شما میتونین اون ترکیب رو امتحان کنید . در مورد اینکه مزه نهایی پک چیه آقای فروشنده راهنماییتون میکنه. این میوه ها توسط یک میکسر مخصوص مخلوط و به صورت پودر آبکی عجیب غریب و خیلی خوشمزه ای در میاد.

مثلا اسم یکی از محصولات : هنداناس شامل خربزه هندوانه و اناناس

دیگری باللی شامل انبه موز آناناس و عسل و شیر و ....

و 20 تا پک دیگر.

کالری هر پک هم در منو مشخصه...

دارمن دوتا شعبه داره - بالکن شرقی گلستان - شریعتی بین پل رومی و صدر

موقع نوش جان کردن یاد من هم بکنید :)

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

دیگر بسم له هم این جن ها را چاره نمیکند.

ضمیر ناخوداگاهم عادت کرده است به اینکه هرگاه با فکری عذاب آور یا حتی دغدغه ای میخوابم ، سر ساعت 3.5 صبح بیدارم کند و تا قضیه را حل و فصل نکنم و جوابش را ندهم نگذارد بخوابم. بعد طلبکارانه میفرماید" ببین چقدر عذاب میکشی و بدخواب میشی فردا هم دائم خمیازه میکشی امشب تمامش کن برود"و جهت کنار امدن با خودم یا روشن کردن قضیه انقدر فکر میکنم که که خسته شوم... آنگاه جسمم به خواب میرود؛ اما روح و فکرم بیدار است.
اطراف را میبینم اما قدرت حرکت ندارم. اتاق تاریک و مخوف بر سرم خراب میشود .صدای وحشتناک بال زدن سریع یک پرنده بزرگ درست دم گوشم شنیده میشود و صدای غرش یک دیوبچه. دست و پایم حرکت نمیکند . اما دندانهایم چرا. آنقدر انگشتانم را گاز میگیرم تا روح به بدنم برگردد. سعی میکنم بیدار بمانم تا به آن حال وحشتناک دچار نشوم اما جسمم روح بیچاره را پس میزند و او میپرد و به سرعت در میرود.
بسم اله هم چاره کار نیست. تنها راهش قدم زدن است. چاره دیگری نیست. تا آفتاب طلوع کند.
یکبار خودم را به آن حال تسلیم کردم. گفتم " چیه مگه فکر میکنم مردم. اصلا فکر میکنم دارم ... و بیحس شده ام." اما اگر مرگ چنین باشد بسیار فجیع است.
دیشب کشان کشان خودم را به برادرم رساندم و دراز کشنده! خود را به او چسباندم. هربار که پلکهایم فرو می افتاد چهره چرکین و زخم آلود او را میدیدم بر تن یک اسکلت...و بازهم تلاش برای برگشت به این دنیایی که تا نیمه در آن بودم.
و عاقبتم شد یکساعت خوابیدن پس از طلوع. و بیدار شدن بود و دیدن پنج و خورده ای تماس بی پاسخ از دوستی قدیمی که با شنیدن صدایم از سلامتم خوشحال شد و گفت تمام شب در خواب او بوده ام و بسیار بد ... .

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

او بس نکند پس من چه کنم؟

دانستم که صدای بسیار زیبایی دارم و استعداد عظیمی برای خواندن.

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

وقتی خودم را به اندازه کافی دوست داشتم

وقتی خودم را به اندازه کافی دوست داشتم
دیگر نکوشیدم نداهای انتقادگر را
از ذهنم بیرون کنم.
اکنون به آنها میگویم:
"از نظرات شما متشکرم"
و بحث میان مان بخوبی و خوشی تمام می شود.


باتغییر و تصرف

آیا

دارم فکر میکنم برای یک مهره سوخته مبارزه چقدر معنی منده؟

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

همه در مقابل یکی - یکی در مقابل همه

برای زندگی در خوابگاه جز این به ذهنم نمیرسید: زندگی نکبتی
اما این روزها دلم برای اون زندگی نکبتی تنگ شده. در واقع برای یک قسمتش.
اینکه وقتی دلت میگرفت اعضای اکیبت (عمدا یا سهوا- رسما یا عرفا، افراد به اکیبهایی تقسیم شده بودند) میخوابوندت رو تخت و بهت مهربونی میکردند و بحثهایی پیش میکشیدند که به نوبه خود دنیایی تعریفی بود و اینقدر روانکاوی و محبت درمانی میکردند تا سرحال میومدی.
این موضوع ربطی به اینکه چقدر مغرور یا درون گرا بودی نداشت، عادت میکردی که مورد توجهی و دوستت دارن و باید برای حتی بغضها و دلتنگیهات جواب پس بدی.
اون موقع افاده هایی هم به خرج میدادیم از نوع حریم خصوصی من کجاست و غیره که غالبا بیفایده بود(شاید بخاطر سن و سالمون)
اونچه به سر اعضای اکیپ خودم الان اومده اینه که همه دوستیها و درددلها و نزدیکیها رو دادند و یک شوهر اختیار کردند.
همه رو دادند و یکی گرفتند و تازه نهایت تلاششون اینه که زندگیشون رو علیرغم مشکلات خوب و دوست داشتنی جلوه بدن. شاید و انشااله خوشبخت باشند اما مساله تو حفظ ظاهرو بی اعتمادی بین همون دوستاست.
امروز میرم پیش یکیشون که سرم رو بذارم رو شونه هاش و گریه و درددل کنم.
بی هیچ غروری.

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

چه معنی داره یه کاغذ A4 رو بایک خط موازی طول از وسط نصفش کنم و بدها و خوبهای مهاجرت به ارومیه رو تو هر ستون بنویسم تا تصمیم بگیرم ... .همینکه روز روشن وسط دیماه تو آپارتمان زیر یک سال ساخت طبقه 4 بالای همکف یه سوسک بزرگ گهوه ای ببینی کافیه که تصمیم درست رو بگیرم...(از دیدن یه تین ایجرشون صرفنظر کردم و یدور سم پاشی خونه رو ریفرش نمودم).
اینجوری دیگه لازم نیست از اینکه مبلام قهوه ایه نگران باشم و رو نوک نشمن گاهش با ترس بشینم یا اینکه کمد لباسم بغل حمومه مجبورم کنه لباسامو درست مثل اینکه نجسن با نوک دوتا انگشتام بگیرمشونو بتکونمش و بازم با ترس و لرز بپوشم که مبادا تو سوراخ سمبه هاش سوسک باشه. کفشهامم دیگه رو تلویزیون نمیذارم که تو ارتفاع باشه... گرچه این جنریشن جدید دیسگاستینگشون حال داره 4 طبقه فاضلابو بیاد بالا و تپل مپلم بود نکبت... .
فکر کن برم یه جای خنک با مردم خنک و -حالا فوقش کمی افاده ای- اینم البته از متشخص بودنشونه خوب. تازه من از همون اولها شهرهای بغل مرزو دوست داشتم. چه قشنگ آذری حرف میزنن چه غلیظ چه با اصول،آخر هفته ها آنکارا و استانبول رو شاخشه. اصلا همون جا (ترکیه) ادامه تحصیل میدم و بعدها میشه دورتر هم رفت ...با صدای مهران مدیری: مامان