ضمیر ناخوداگاهم عادت کرده است به اینکه هرگاه با فکری عذاب آور یا حتی دغدغه ای میخوابم ، سر ساعت 3.5 صبح بیدارم کند و تا قضیه را حل و فصل نکنم و جوابش را ندهم نگذارد بخوابم. بعد طلبکارانه میفرماید" ببین چقدر عذاب میکشی و بدخواب میشی فردا هم دائم خمیازه میکشی امشب تمامش کن برود"و جهت کنار امدن با خودم یا روشن کردن قضیه انقدر فکر میکنم که که خسته شوم... آنگاه جسمم به خواب میرود؛ اما روح و فکرم بیدار است.
اطراف را میبینم اما قدرت حرکت ندارم. اتاق تاریک و مخوف بر سرم خراب میشود .صدای وحشتناک بال زدن سریع یک پرنده بزرگ درست دم گوشم شنیده میشود و صدای غرش یک دیوبچه. دست و پایم حرکت نمیکند . اما دندانهایم چرا. آنقدر انگشتانم را گاز میگیرم تا روح به بدنم برگردد. سعی میکنم بیدار بمانم تا به آن حال وحشتناک دچار نشوم اما جسمم روح بیچاره را پس میزند و او میپرد و به سرعت در میرود.
بسم اله هم چاره کار نیست. تنها راهش قدم زدن است. چاره دیگری نیست. تا آفتاب طلوع کند.
یکبار خودم را به آن حال تسلیم کردم. گفتم " چیه مگه فکر میکنم مردم. اصلا فکر میکنم دارم ... و بیحس شده ام." اما اگر مرگ چنین باشد بسیار فجیع است.
دیشب کشان کشان خودم را به برادرم رساندم و دراز کشنده! خود را به او چسباندم. هربار که پلکهایم فرو می افتاد چهره چرکین و زخم آلود او را میدیدم بر تن یک اسکلت...و بازهم تلاش برای برگشت به این دنیایی که تا نیمه در آن بودم.
و عاقبتم شد یکساعت خوابیدن پس از طلوع. و بیدار شدن بود و دیدن پنج و خورده ای تماس بی پاسخ از دوستی قدیمی که با شنیدن صدایم از سلامتم خوشحال شد و گفت تمام شب در خواب او بوده ام و بسیار بد ... .
۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر