برای زندگی در خوابگاه جز این به ذهنم نمیرسید: زندگی نکبتی
اما این روزها دلم برای اون زندگی نکبتی تنگ شده. در واقع برای یک قسمتش.
اینکه وقتی دلت میگرفت اعضای اکیبت (عمدا یا سهوا- رسما یا عرفا، افراد به اکیبهایی تقسیم شده بودند) میخوابوندت رو تخت و بهت مهربونی میکردند و بحثهایی پیش میکشیدند که به نوبه خود دنیایی تعریفی بود و اینقدر روانکاوی و محبت درمانی میکردند تا سرحال میومدی.
این موضوع ربطی به اینکه چقدر مغرور یا درون گرا بودی نداشت، عادت میکردی که مورد توجهی و دوستت دارن و باید برای حتی بغضها و دلتنگیهات جواب پس بدی.
اون موقع افاده هایی هم به خرج میدادیم از نوع حریم خصوصی من کجاست و غیره که غالبا بیفایده بود(شاید بخاطر سن و سالمون)
اونچه به سر اعضای اکیپ خودم الان اومده اینه که همه دوستیها و درددلها و نزدیکیها رو دادند و یک شوهر اختیار کردند.
همه رو دادند و یکی گرفتند و تازه نهایت تلاششون اینه که زندگیشون رو علیرغم مشکلات خوب و دوست داشتنی جلوه بدن. شاید و انشااله خوشبخت باشند اما مساله تو حفظ ظاهرو بی اعتمادی بین همون دوستاست.
امروز میرم پیش یکیشون که سرم رو بذارم رو شونه هاش و گریه و درددل کنم.
بی هیچ غروری.
۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر