یکی از تصاویری که از دوران پیری در ذهن داشتم مغازه داری و فروشندگی کتاب، لوازم تحریر و به ویژه انواع و اقسام سررسید بود. یک چیزی تو مایه های خانم فروشنده کتابسرای کلک میدون کاج که یه پیرخانم مامانی و خوش صحبته که کافیه سرتو 45 درجه بچرخونی سمت یه نوشت افزاری یا با نوک انگشتت یه کتابی رو تورق کنی تا بیاد و یه دنیا برات ازش حرف بزنه (وعمدتا از انتخاب بالقوه ات انتقاد میکنه). البته در این مورد همیشه این مشکل رو متصور میشدم که حتما سر دوماه ورشکسته خواهم شد.
نه چون نصف خودکارها رو تست میکردم و تو هر برگ سررسیدی چیزی مینوشتم بلکه به جهت اینکه لازمه فروشندگی رو بی صداقتی و زبون بازی میدونستم و فرق گذاشتن بین خریدارها و غالب کردن جنس بنجل به برخی و دراوردن جنس ویژه نوبرونه برای برخی دیگر از زیر پیشخون، گفتن قیمت متفاوت بر حسب ظاهر خریدارها و عدم رعایت قانون کاملا درست همیشه حق با مشتریست و... .
در این خیالات و تصورات بودم تا اینکه که یکی دوروز غرفه دار شرکت محترم در نمایشگاهی با یک عنوان عریض و طویل شدم.
قبل از شروع کار مسئول روابط عمومی گفت که هر کاتالوگی رو به چه تیپ ادمی بدیم و چه اطلاعاتی از کدوم پروژه رو به کی بگیم و به کی نگیم و... تازه قبل از ایشون هم در جلسه داخلی واحد، سرپرست محترم در باره پیچاندن اطلاعات سرمایه گذاری از روابط عمومی سخنانی رو ایراد کرده بودند و لم هایی را اموزش داده بودند.
خلاصه اینکه به دو ساعت نکشیده بود که من تبدیل به یک نوع مغازه دار حرفه ای شدم که در موقع بیکاری رهگذران را با دقت و وسواس چشم چرانی میکردو درهنگام مراجعه مشتریان به راحتی میگفت همین الان کاتالوگ ها تمام شدها... یا با نگاه به ظاهر طرف به جوابی با سر اکتفا میکرد ... با دیدن یکی از ایادی حکومتی بلافاصله گرانترین اشانتیون را رو میکرد.. برگه های سرمایه گذاران را جهت ارائه به سرپرست محترم دودر میکرد،در پاسخ کسی که نام خارجکی نا آشنایی را به عنوان متد یا تجهیزات بکار برده شده در پروژه ها میپرسید تماما جواب "بلی البته" میداد و بدتر از همه اینکه راه به راه برای منزل اشانتیون کش میرفت...چنین میبود تا اینکه
در کمتر از یکروز خداوند زد پس کله ام . کیف پولم رو برای مدتی گم کردم و به صرافت توبه افتادم و از تنها کسی که دم دستم بود یعنی خانم روابط عمومی جهت اشانتیونها حلالیت گرفته و کپی برگه های سرمایه گذاری را در اختیارش قرار دادم و راجع به بقیه ای که هرگز نخواهمشان دید... چه میدونم خدا کریمه
۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر