بعضی روزا آدم خیلی خسته تر میشه، هیج ربطی هم به عواملی که کشفشون کرده نداره
وقتی شارژ عصبی شده ، کتونی پوشیده، به جای صبح دیشب حموم رفته، تکرار ویکتوریا رو صبح ساعت 7 نگاه نکرده،
کار خیلی خسته کننده ای هم نکرده، سر کار جیم نزده و بدو بدو گلستان نرفته، مدیرشم نبوده و اون روش شده بره از دستشویی بالا استفاده کنه و مشکل رضا عطارانی نداشته،کمربند شلوارش تنگ نبوده، مانتویی که گردنش رو درد میاره نپوشیده،
از تموم روزا خسته تر میشه... بی هیچ دلیلی
بی هیچ دلیلی دوستت دارم...
۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه
نه ...واقعا؟
این فرنگیها چرا روز اول هفته رو شنبه میدونن بعد بهش میگن weekend؟
اصولا روز شروع کار نباید اول هفته باشه؟
نه جدا 24.5 میلیون؟
اصولا روز شروع کار نباید اول هفته باشه؟
نه جدا 24.5 میلیون؟
مظلوم حسین وای!
همیشه
هر جایی
یه عنصر ذکوری اعم ازیه آقازاده، یا پسر معاون مدیر عامل،یا ته تغاری خونه، یا تنها و تنها یک موجود ذکور بخاطر ذکور بودنش
موجوده یا اگر نیست بلاخره سر و کله اش پیدا میشه تا حق مسلمتو بخاطر ذکور نبودنت له کنند و نابودت کنند و در اخر تو هم به همون جفاگران میپیوندی...
کفرم درومده تو این همه سال.
چیز زیادی نمیخوام--- توقع زیادی ندارم---فقط خود من رو بپذیرند-- من رو---همین
هر جایی
یه عنصر ذکوری اعم ازیه آقازاده، یا پسر معاون مدیر عامل،یا ته تغاری خونه، یا تنها و تنها یک موجود ذکور بخاطر ذکور بودنش
موجوده یا اگر نیست بلاخره سر و کله اش پیدا میشه تا حق مسلمتو بخاطر ذکور نبودنت له کنند و نابودت کنند و در اخر تو هم به همون جفاگران میپیوندی...
کفرم درومده تو این همه سال.
چیز زیادی نمیخوام--- توقع زیادی ندارم---فقط خود من رو بپذیرند-- من رو---همین
۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه
سوقپیقی
اینکه شرکتمون دوتا دفتر نزدیک بهم داره و کارمندانی به عنوان نوعی پستچی مرتبا نامه ها و مرسولات بین دو دفتر رو جابجا میکنند
جریانات پستی مفرحی رو بین یکی از پرسنل دوست و همکار اون دفتر ایجاد کرده که امروز دیگه آخخخرش بود . اولش با نقاشیهای بچه گونه ، نوشته های بیمزه و بامزه و پوستر هایی از افراد دوست داشتنی حکومت! شروع شد که به شکل یه نامه کاری مهر موم شده (با چسب نواری البته) بیخبر میومد یا در پاسخ توسط من که زور میزدم ابتکارجدیدی به خرج بدم بازهم غافلگیرانه جواب میگرفت. کم کم کار به ردو بدل ترشی و گل کیک تولد و دم پختک با لوبیا چشم بلبلی رسید ... تا اینکه امروز پستچی یه پاگت نامه A3
پف کرده برام آورد که باز مهر و موم شده بود و توش پر بود از بسته های قاشق چنگال یبار مصرف و نمک پیک نیکی ودستمال کاغذی.
یعنی چند وقت از هر رستورانی که غذا سفارش داده بودند و از این بسته های ترکیبی خوشگل بود جمع کرده بودند و برای پیک نیکهای
من فرستاده بودند... و در جواب ایمیلهای ذوق زده من گفتند الهی قربون دلم برند که با اینگونه چیزها شاد میشود و ...آخیییییییثیی
وایییییییییییییییییییییی/...هنوز نیشم بازه...
جریانات پستی مفرحی رو بین یکی از پرسنل دوست و همکار اون دفتر ایجاد کرده که امروز دیگه آخخخرش بود . اولش با نقاشیهای بچه گونه ، نوشته های بیمزه و بامزه و پوستر هایی از افراد دوست داشتنی حکومت! شروع شد که به شکل یه نامه کاری مهر موم شده (با چسب نواری البته) بیخبر میومد یا در پاسخ توسط من که زور میزدم ابتکارجدیدی به خرج بدم بازهم غافلگیرانه جواب میگرفت. کم کم کار به ردو بدل ترشی و گل کیک تولد و دم پختک با لوبیا چشم بلبلی رسید ... تا اینکه امروز پستچی یه پاگت نامه A3
پف کرده برام آورد که باز مهر و موم شده بود و توش پر بود از بسته های قاشق چنگال یبار مصرف و نمک پیک نیکی ودستمال کاغذی.
یعنی چند وقت از هر رستورانی که غذا سفارش داده بودند و از این بسته های ترکیبی خوشگل بود جمع کرده بودند و برای پیک نیکهای
من فرستاده بودند... و در جواب ایمیلهای ذوق زده من گفتند الهی قربون دلم برند که با اینگونه چیزها شاد میشود و ...آخیییییییثیی
وایییییییییییییییییییییی/...هنوز نیشم بازه...
۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه
با لهجه فارسی1
باید... بعد از دو ماه...اعتراف کنم که ....از مادری کردن...خسته شدمم...اصلا...تو...درباره من...چی فکر میکنی؟...هان؟؟
۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه
یکی از تصاویری که از دوران پیری در ذهن داشتم مغازه داری و فروشندگی کتاب، لوازم تحریر و به ویژه انواع و اقسام سررسید بود. یک چیزی تو مایه های خانم فروشنده کتابسرای کلک میدون کاج که یه پیرخانم مامانی و خوش صحبته که کافیه سرتو 45 درجه بچرخونی سمت یه نوشت افزاری یا با نوک انگشتت یه کتابی رو تورق کنی تا بیاد و یه دنیا برات ازش حرف بزنه (وعمدتا از انتخاب بالقوه ات انتقاد میکنه). البته در این مورد همیشه این مشکل رو متصور میشدم که حتما سر دوماه ورشکسته خواهم شد.
نه چون نصف خودکارها رو تست میکردم و تو هر برگ سررسیدی چیزی مینوشتم بلکه به جهت اینکه لازمه فروشندگی رو بی صداقتی و زبون بازی میدونستم و فرق گذاشتن بین خریدارها و غالب کردن جنس بنجل به برخی و دراوردن جنس ویژه نوبرونه برای برخی دیگر از زیر پیشخون، گفتن قیمت متفاوت بر حسب ظاهر خریدارها و عدم رعایت قانون کاملا درست همیشه حق با مشتریست و... .
در این خیالات و تصورات بودم تا اینکه که یکی دوروز غرفه دار شرکت محترم در نمایشگاهی با یک عنوان عریض و طویل شدم.
قبل از شروع کار مسئول روابط عمومی گفت که هر کاتالوگی رو به چه تیپ ادمی بدیم و چه اطلاعاتی از کدوم پروژه رو به کی بگیم و به کی نگیم و... تازه قبل از ایشون هم در جلسه داخلی واحد، سرپرست محترم در باره پیچاندن اطلاعات سرمایه گذاری از روابط عمومی سخنانی رو ایراد کرده بودند و لم هایی را اموزش داده بودند.
خلاصه اینکه به دو ساعت نکشیده بود که من تبدیل به یک نوع مغازه دار حرفه ای شدم که در موقع بیکاری رهگذران را با دقت و وسواس چشم چرانی میکردو درهنگام مراجعه مشتریان به راحتی میگفت همین الان کاتالوگ ها تمام شدها... یا با نگاه به ظاهر طرف به جوابی با سر اکتفا میکرد ... با دیدن یکی از ایادی حکومتی بلافاصله گرانترین اشانتیون را رو میکرد.. برگه های سرمایه گذاران را جهت ارائه به سرپرست محترم دودر میکرد،در پاسخ کسی که نام خارجکی نا آشنایی را به عنوان متد یا تجهیزات بکار برده شده در پروژه ها میپرسید تماما جواب "بلی البته" میداد و بدتر از همه اینکه راه به راه برای منزل اشانتیون کش میرفت...چنین میبود تا اینکه
در کمتر از یکروز خداوند زد پس کله ام . کیف پولم رو برای مدتی گم کردم و به صرافت توبه افتادم و از تنها کسی که دم دستم بود یعنی خانم روابط عمومی جهت اشانتیونها حلالیت گرفته و کپی برگه های سرمایه گذاری را در اختیارش قرار دادم و راجع به بقیه ای که هرگز نخواهمشان دید... چه میدونم خدا کریمه
نه چون نصف خودکارها رو تست میکردم و تو هر برگ سررسیدی چیزی مینوشتم بلکه به جهت اینکه لازمه فروشندگی رو بی صداقتی و زبون بازی میدونستم و فرق گذاشتن بین خریدارها و غالب کردن جنس بنجل به برخی و دراوردن جنس ویژه نوبرونه برای برخی دیگر از زیر پیشخون، گفتن قیمت متفاوت بر حسب ظاهر خریدارها و عدم رعایت قانون کاملا درست همیشه حق با مشتریست و... .
در این خیالات و تصورات بودم تا اینکه که یکی دوروز غرفه دار شرکت محترم در نمایشگاهی با یک عنوان عریض و طویل شدم.
قبل از شروع کار مسئول روابط عمومی گفت که هر کاتالوگی رو به چه تیپ ادمی بدیم و چه اطلاعاتی از کدوم پروژه رو به کی بگیم و به کی نگیم و... تازه قبل از ایشون هم در جلسه داخلی واحد، سرپرست محترم در باره پیچاندن اطلاعات سرمایه گذاری از روابط عمومی سخنانی رو ایراد کرده بودند و لم هایی را اموزش داده بودند.
خلاصه اینکه به دو ساعت نکشیده بود که من تبدیل به یک نوع مغازه دار حرفه ای شدم که در موقع بیکاری رهگذران را با دقت و وسواس چشم چرانی میکردو درهنگام مراجعه مشتریان به راحتی میگفت همین الان کاتالوگ ها تمام شدها... یا با نگاه به ظاهر طرف به جوابی با سر اکتفا میکرد ... با دیدن یکی از ایادی حکومتی بلافاصله گرانترین اشانتیون را رو میکرد.. برگه های سرمایه گذاران را جهت ارائه به سرپرست محترم دودر میکرد،در پاسخ کسی که نام خارجکی نا آشنایی را به عنوان متد یا تجهیزات بکار برده شده در پروژه ها میپرسید تماما جواب "بلی البته" میداد و بدتر از همه اینکه راه به راه برای منزل اشانتیون کش میرفت...چنین میبود تا اینکه
در کمتر از یکروز خداوند زد پس کله ام . کیف پولم رو برای مدتی گم کردم و به صرافت توبه افتادم و از تنها کسی که دم دستم بود یعنی خانم روابط عمومی جهت اشانتیونها حلالیت گرفته و کپی برگه های سرمایه گذاری را در اختیارش قرار دادم و راجع به بقیه ای که هرگز نخواهمشان دید... چه میدونم خدا کریمه
۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه
موافقم
اگه هر مادری اول تو گوش پسر خودش بزنه وقتی راننده های خانم رو مسخره میکنه، راننده های مرد انقدر وقیح نمیشن.
۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه
خیلی بیربط
1- و اما "ماریانا مندوزا" به سن قانونی رسید ومیتونه برای زندگیش تصمیمات دلخواه رو بگیره.
2-تو زندگینامه همسر پیکاسو یه قسمتی اینطوری بود که: در 21 سالگی تصمیم گرفتم به دوشیزگی خود پایان دهم ، پسری در همسایگیمان بود که در کودکی همبازیم بود. به نزدش رفتم... .
3- امروز مامانمان اجازه نداد تولد 28 سالگیمان، یه سفر یروزه بریم شمال ، حتی با همراهی برادرمان.... به استفاده حداقلی از ابتداهای جاده چالوس هم: حرفش رو نزن ، ولی یه فکرهایی به سرمان زده است کمی خطر ناک... شاید هم تصمیم خاصی بگیریم کسی چه میداند.
... جاده فیروزکوه، طالقان ، فشم، رودهن یا شده باشه حتی مخصوص کرج ، به جاده خواهیم زد= خلاف ترین تصمیم ما
2-تو زندگینامه همسر پیکاسو یه قسمتی اینطوری بود که: در 21 سالگی تصمیم گرفتم به دوشیزگی خود پایان دهم ، پسری در همسایگیمان بود که در کودکی همبازیم بود. به نزدش رفتم... .
3- امروز مامانمان اجازه نداد تولد 28 سالگیمان، یه سفر یروزه بریم شمال ، حتی با همراهی برادرمان.... به استفاده حداقلی از ابتداهای جاده چالوس هم: حرفش رو نزن ، ولی یه فکرهایی به سرمان زده است کمی خطر ناک... شاید هم تصمیم خاصی بگیریم کسی چه میداند.
... جاده فیروزکوه، طالقان ، فشم، رودهن یا شده باشه حتی مخصوص کرج ، به جاده خواهیم زد= خلاف ترین تصمیم ما
۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه
احنمالا تو طالع بینی این هفته متولدین آبان نوشته شده:
بزودی یک تماس جالب و هیجان انگیز خواهید داشت.
و این هم:
مراقب اطرافیان خود باشید، بدخواهانی دارید .بر تلاش خود بیفزائید.
;;;;
یک تماس هیجان انگیز از یه "آخر لر" بعد از 5 سال بیخبری داشتم که کلی صفا داد. نسترن یه کوچولو هم تکون نخورده ، کمی سکسی تر، اما همونه که حس جوونی از دست رفته رو تو وجودت تزریق میکنه.
و این بدخواهان و منتقدین شاید همون م. کبیره (به قول سمی) که نمیدونم، واقعا نمیدونم کجای این امپراتوریه بزرگش رو تنگ کردم....
دست مریزاد شوهر و پدر شوهر جدیدم.
بزودی یک تماس جالب و هیجان انگیز خواهید داشت.
و این هم:
مراقب اطرافیان خود باشید، بدخواهانی دارید .بر تلاش خود بیفزائید.
;;;;
یک تماس هیجان انگیز از یه "آخر لر" بعد از 5 سال بیخبری داشتم که کلی صفا داد. نسترن یه کوچولو هم تکون نخورده ، کمی سکسی تر، اما همونه که حس جوونی از دست رفته رو تو وجودت تزریق میکنه.
و این بدخواهان و منتقدین شاید همون م. کبیره (به قول سمی) که نمیدونم، واقعا نمیدونم کجای این امپراتوریه بزرگش رو تنگ کردم....
دست مریزاد شوهر و پدر شوهر جدیدم.
۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه
اندر احوالات مشوق رژیم من
1- با لحنی بسیار دلسوزانه و حق به جانب:
"صبحانه حتما کله پاچه بخور تا تقویت شی... کسی که به رژیم به این سختی میگیره باید قوت داشته باشه!"
2- وقتی از خوردن چلوکباب کوبیده چرب و چیل به حد مرگ عذاب وجدان دارم:
"اصلا ناراحت نشو من چند ساله این رستوران رو میشناسم غذاهاش با سبزیجات و مواد سالم و بدون روغن تهیه میشه، مخصوصا کوبیدش!!"
3- وقتی ازش میخوام یه نوشیدنی مناسب برام بگیره:
"بجای نوشابه لایت ایستک گرفتم که هم رژیمی تره هم سرطانزا نیست"
... هم طعم انار داره لابد!
"صبحانه حتما کله پاچه بخور تا تقویت شی... کسی که به رژیم به این سختی میگیره باید قوت داشته باشه!"
2- وقتی از خوردن چلوکباب کوبیده چرب و چیل به حد مرگ عذاب وجدان دارم:
"اصلا ناراحت نشو من چند ساله این رستوران رو میشناسم غذاهاش با سبزیجات و مواد سالم و بدون روغن تهیه میشه، مخصوصا کوبیدش!!"
3- وقتی ازش میخوام یه نوشیدنی مناسب برام بگیره:
"بجای نوشابه لایت ایستک گرفتم که هم رژیمی تره هم سرطانزا نیست"
... هم طعم انار داره لابد!
۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه
نیازمندیها
در راستای تکمیل کم و کسریهای اسباب و اساس منزل - که امروز عصر طبق لیست به شاپینگ خواهم پرداخت- به دو عدد پوستر آقا ترجیحا خندان جهت پادری حمام و دستشوشی نیازمندم.
(اونایی که تخم مرغ روش نمیشکنه بیشتر جواب میده)
(اونایی که تخم مرغ روش نمیشکنه بیشتر جواب میده)
اشتراک در:
پستها (Atom)