تازه لحافت رو گرم كردي و رو كانايه مچاله شدي و چشات داره گرم ميشه كه عشق ديالوگ بن كينگزلي و مارك روفالو هوشيارت ميكنه كه پاشي بري در اتاق خواب رو باز كني و كامپيوترو روشن و جلو عقب كه بلكه اينبار حاليت شه اينا چي بهم ميگن.
ده بيس دقيقه بد يه صداي انفجار كوچولو از حموم اتاق خواب ميشنوي و بدون اينكه خودت رو تكون بدي فكر ميكني دوش از بالا افتاد تو سر سراميكهاي كف... داري بخودت ثابت كني كه لئوناردو ديكاپريو همون تده - چون تو دوست داري باشه- كه يه صداي شترق ديگه مياد وه بازهم بيتفاوت ميگي حتما دوشه موقع افتادن تعادل آبكش بلنده رو بهم زده و اون الان ديگه نتونسته مقاومت كنه و افتاده...همينطوري هي ناراحته تفنگ پلاستيكي تد هستي - دوست دارم تد صداش كنم حرفي هست؟! - يهو صداي انفجار وحشتناكي ديوونت ميكنه و تازه بعد اينهمه ماجرا نگران جن ميشي و ميري داداشي رو بيدار ميكني كه بياد در حموم رو باز كنه كه شعله هاي آتيش رو ميبيني.
ترسون و لرزون و دادون و بيدادون هرچي آشنا تو تهرون داري رو ميكشوني خونه و آتيش خاموش ميشه و كل خونه ات با گاز كربنيك به گند كشيده ميشه (اين از سوختن بدتره) و تو هنوز تو فكري كه عزيزم تد....
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر